بیخیال

هر چی دلت میخواد ................

بیخیال

هر چی دلت میخواد ................

 

سفر عزیزی داشتم,توی اون چشم سیاهت

سفری که برنگشتم,گم شدم توی نگاهت

یه دل ساده ساده, کوله بار سفرم بود

چشم تو مثل یه همسایه,همه جا همسفرم بود

من همون لحظه اول,اخر راه رو میدیدم

تپش عشقی تو رگهام,عاشقونه می شنیدم  

 

 

بیا تا برات بگم اسمون سیاه شده دیگه هر پنجره به روی دیوار وا میشه,بیا تا برات بگم گل تو گلدون خشکیده دست سردم تا حالا دست گرمی ندیده,بیا تا مثل قدیم برا هم قصه بگیم گم بشیم تو رویاها قصه بره وگرگ بگیم.

که چه جور اشنا شدن تو این دشت بزرگ اخه شب بود بره گرگ رو ندید,بره از گرگ سیاه حرفای خوب می شنید,بره تنها گرگ رو برد به یه شهر تازه,بره تا رفت تو خیال گرگ پرید اونو خورد,بره باور نمیکرد گفت: شاید خواب میبینم ولی دید جای دلش خالی مونده تو سینه.

بیا تا برات بگم تو همون گرگ بدی که با نیرنگ وفریب به سراغم اومدی

 

دلی دادم به رسم یاد بود که تنها لایق این دل تو بودی **هزاران امدند این دل بگیرند ندادم چون که دلدارش تو بودی**خداوندا نکردم در این دنیا گناهی فقط کردم به چشمانش نگاهی** اگر باشد نگاه من گناهی مجازاتم بکن هر طور که خواهی

 

ای دوست

من تصویر تو را روی شبنم پاکی که گلبرگهای لطیف گل عشق غلطان بود دیدم.من صدای دلربای تو را همراه با ناله های سوزناک باد که در لابلای درختان عریان پاییزی می وزید شنیدم.من گیسوان تو را که بازیچه دستان نسیم بود یافتم.

من سر انگشتان نازک توراکه اشعهای خورشید ان را نوازش می کرد لمس کردم پس بدان تا چه حد دوستت دارم.

میگن عشق آتش بود و خانه خرابی دارد ولی این عشق نبود که خانه دل های ما را خراب کرد:درغروب آرزو هایم در حال که خورشید آرزوهایم در پشت قله محبت گم شد و امید به آخرین امیدم داشتم که ناگهان نوری چشمم را آزرد وتا نگاه کردم دیدم درغروب آرزوهایم خورشیدی طلوع کرده بود خورشیدی با نورزیاد و گرم این خورشید با خورشیدهای دیگرفرق داشت مثل ماه زیبا بود با تابیدن این خورشید زیبا سرنوشت من که در طلوع ارزوهایم مرده بوده رنگی تازه گرفت,رنگی به قرمزی غروب ولی تابان,خورشید غروب ارزوهایم تا اخرین لحظه غروب خورشیدت دوست دارد چون به من جان دادی پس ای پنجره افتاب در قلب من جای داری.

گریز

                                       

رفتم مرا ببخش مگو وفا نداشت               راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق اتسین پر از درد بی ام              در وادی گناه جنونم کشانده بود

رفتم که داغ بوسه پر حسرت تو را           با اشکهای دیده ز لب شستوشودهم

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود             رفتم که با نگفته ها به خود ابرو دهم

رفتم مگو مگو چرا رفت ننگ بود            عشق من نیاز تو سوز ساز ما

از پرده خموشیو ظلمت ما چو نورصبح      بیرون فتاده بود راز ما

رفتم که گم شوم یکی قطره اشک گرم        در لابلای دامن شب رنگ زندگی

رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان         فارغ شوم ز  کشمکشهاو جنگ زندگی

من از دو چشم روشن وگریان گریختم        از خنده های وحشی طوفان گریختم

از بستر وصال به اغوش سرد هجر           ازرده از طاعت وجدان گریختم

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز       دیگرر سراغ شعله اتش زمن مگیر 

میخواستم شعله شوم سرکشی کنم              حرفی شدم به کنج بسته واسیر

روحی مشوشم که شبی بی خبرز خویش      در دامن سکوت تلخی گریستم

نالان ز کرده ها پشیمان ز گفته ها            دیدم که لایق توعشق تو نیستم