ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
دختر: شنیدم داری ازدواج می کنی .. مبارکه ..
خوشحال شدم شنیدم..
پسر: ممنون ، انشالله قسمت شما..
دختر: می تونم برای آخرین بار یه چیزی ازت بخوام؟؟؟
پسر: چی می خوای؟
دختر: اگه یه روز صاحب یه دختر شدی می شه اسم منو روش بذاری؟
پسر: چرا؟
میخوای هر موقع که نگاش می کنم ..صداش می کنم درد بکشم؟؟
دختر: نه.. !!
آخه دخترا عاشق باباهاشون می شن..
می خوام بفهمی چقدر عاشـــــقت بودم...!
سلام
دیگه لازم نیست هر روز وقت خودتون رو توی سایتهای مختلف صرف کنید.تا کلی عکس و مطلب مورد علاقه تان را پیدا کنید،
ما آمده ایم تا خواسته های شما را برطرف کنیم !
شما فقط باید ایمیل خودتون رو هر روز چک کنید و منتظرخفن ترین و جدیدترین مطالب و عکس ها باشید !
عضویت در گروه آلفا و استفاده از مطالب آن کاملا رایگان میباشد.
راهنمای عضویت در گروه آلفا : http://hadieh.mihanblog.com
سلام
دیگه لازم نیست هر روز وقت خودتون رو توی سایتهای مختلف صرف کنید.تا کلی عکس و مطلب مورد علاقه تان را پیدا کنید،
ما آمده ایم تا خواسته های شما را برطرف کنیم !
شما فقط باید ایمیل خودتون رو هر روز چک کنید و منتظرخفن ترین و جدیدترین مطالب و عکس ها باشید !
عضویت در گروه آلفا و استفاده از مطالب آن کاملا رایگان میباشد.
راهنمای عضویت در گروه آلفا : http://hadieh.mihanblog.com
همه کسانی که دوست داریم برای ما نیستن..
و همه کسانی که دوست داریم رو نمیتونیم برای خودمون داشته باشیم.
شاید بتونیم اونهایی رو که توی رؤیا داشتیم پیدا کنیم و نشونمون بدن که اثری از عشق توی وجودشون نیست
و لحظههایی هستند که ما عشق رو میبینیم و اون ما رو نمیبینه
گاهی با عشق روبرو میشیم، میره و ما هنوز نشناختیمش
گاهی عشق به سمت ما میاد و طوری میره که انگار هرگز نیومده
خیلی از ما از عشق دلسرد میشن اما زخم عشق براشون به یادگار میمونه
به همه اونهایی که از پیشمون رفتند دیگه دسترسی نداریم
ممکن نیست که این رؤیا بین همه رؤیاهامون نباشه
شاید هر چیزی توی وجود ما باشه اما از عشق اثری نمونده باشه
همه کسانی که دوستمون دارن دردشون رو برای ما نمیگذارن
شاید از ما دور شه و خوبی به ما نزدیک شه
شاید ما لجوج و خیره سر بمونیم و اون هم در دسترسمون باشه
و بعد از همه زخمهاش میبینیم که درمان نشدیم
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
دختری نشسته بود
دخترک قصه می گفت
از دلای بی وفا
آدمای بی صفا
خونه های بی رفاه
مرضای بی شفا
...
دخترک هی می نشست
لب رود و می سرود:
آدمای شهر دور
همه اهل ساز و سور
روزا اهل زد و بند
شبا مهمون وافور
...
توی شهر خیلی دور
آدمای بی شعور
غزلای حافظو
می ریزن تو سطلی دور
گاهی بی خیال و کور
هی می رن دنبال نور
ولی غافلن همه
که می شن هی دور دور
...
دخترک پاشد بره
اطلسی گفت که نره
شاتره غصه می خورد
قاصدک خواست که نره
دخترک بازم نشست
جیرجیرک با خوشی جست
ماهی سرخ تو رود
هی می رفت بالا و پست
دخترک گیسوهاشو
بی خیال مأمورا
باز می کرد رو شونه هاش
شعرای تازه می گفت
از تموم بونه هاش:
آدمای توی شهر
انگاری همه تو قهر
جای عشق و عاطفه
تو دلاشون پره زهر
همه حرفاشون پر از
منطق و فلسفه بود
جای شعر و عاشقی
تو گلوی خــفه بود
بحث از مدرنیته
همه شونو آپ می کرد
وجدانای خـفته رو
هی برند تاپ می کرد
توی شهرشون پر از
کلاغای بد صدا
جای زنبور عسل
ملخای بد ادا
دخترای شهر دور
کچلای لات و لوت
پسراشون همگی
موبلند و گیج و شوت
...
اون وسط تو اون دیار
یکی بود مست و بی یار
توی اون شهر عجیب
هی می رفت میون غار
مردی از جنس بلور
پره درد، اما صبور
روزا سیاری می کرد
شبا عیاری می کرد
نیمه شبها چه غریب
با همه یاری می کرد
غم تنهاییاشو
روی دوش باد می ذاشت
بار عشق پنهونو
تو دلش هی جا می ذاشت
...
اشک دختر می چکید
توی آب رودخونه
صدفا تو دلاشون
مروارید صدتا دونه
...
ساحر شوم سیاه
پره نیرنگ تباه
صاحب دیار دور
عقده ای و پست و کور
اونو تو چنگ خودش
کرده بودش توی گور
...
کاش می شد که شاپری
می رسید با سروری
می شکست طلسم دیو
می زدش هی تو سری
...
کاش می شد که دلبری
مُهر حُرمت نمی خورد
پشت عاشقای ناب
ضـرب خنجر نمی خورد
کاش می شد که عاشقی
پای اعدام نمی رفت
سر بیگناه دل
بالای دار نمی رفت
کاش می شد که عاطفه
مِـــهر زندگی می شد
دیوارای زندونا
به نامش خراب می شد
...
کاش می شد... اما هنوز
شب بودش به جای روز
جای خنده و امید
تو دلا بود آه و سوز
اهالی شهر دور
همه بی توان و زور
مست و بیمار و غمور
می کندن با دستاشون
واسه فرداشون ...یه گـــور!!
" تقـدیـــر "
دیگه جای من اینجا نیست من از دنیای تو میرم
من از این روزگار تلخ من از این زندگی سیرم
همین که باشی و دنیا به کامت باشه من خوبم
همین که باشی و عشقت کنارت باشه من خوبم
گلم من بی تو خوشبختم اگه خوشبختی یعنی درد
کسی که عاشقش بودم باهام نامهربونی کرد
دلم آشوبه آشوبه نگاهم یخ زده انگار
من از دنیای تو میرم دیگه دست از سرم بردار
تو کاری با دلم کردی خدا هم گریه افتاده
برای مرگ احساسم یکی مرثیه سر داده
دلم حال بدی داره پر از حرفای ناگفتس
تموم سهم من از عشق همین رویای آشفتس
دارم از پیش تو میرم خداحافظ گل نازم
یه جا دور از نگاه تو با این تقدیر می سازم
سلام بر پگاه عزیزو گل
عشق یه دختر و پسر قابل قیاس با عشق دختر و پدر نیست عزیزم.
اما من کاملن اوج احساسش رو درک کردم.
قالب جدید هم مبارک خانومی
شاد باشی
روزات یاسمنی[:S004:][:S004:][:S004:][:S004:]
تاریخ تولدت مهم نیست، تاریخ "تبلـــورت" مهم است ...!
اهل کجا بودنت مهم نیست ،"اهــل و بـجـا" بودنت مهم است ...!
منطقه زندگیت مهم نیست ، "منطــق زنـدگـیت" مهم است ...!
وگذشته ی زندگیت مهم نیست ؛
امــروزت مهم است که از چه گــذشتـه ای وچه چیزی برای فــرداهایت میسازی..
هـنـوز هـم وقـتـی بــاران مـی آیــد
تـنـم را بــه قـطـرات بــاران مــی سـپـارم
مــی گــویـنـد بــاران رسـانـاسـت
شــایـد دسـتـهـای مــن را هـم بــه دسـتـهـای تــو بــرسـانــد...
دلـم لک زده برای ذوق کردن
دلم لک زده برای روزهایی که برای
بازی در زمین فوتبال روستا ذوق میکردم
کـاش هنوزم میتونستم از اتفاقای خوب زندگیم ذوق کنم..
[:S037:]
جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید
چشمهایم را به انسانی بدهید
که هرگز طلوع آفتاب،
چهره ی یک نوزاد و
شکوه عشق را در
چشم های یک زن ندیده است.
قلبم را به کسی هدیه بدهید
که از قلب جز خاطره ی
دردهایی پیاپی و آزار دهنده
چیزی به یاد ندارد.
خونم را به نوجوانی بدهید
که او را از تصادف ماشین
بیرون کشیده اند و کمکش کنید
تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند.
کلیه هایم را به کسی بدهید
که زندگیش به ماشینی
بستگی دارد که هر هفته خون او
را تصفیه می کند.
استخوان هایم، عضلاتم،
تک تک سلول هایم و اعصابم
را بردارید و راهی پیدا کنید
که آنها را به پاهای
یک کودک فلج پیوند بزنید.
هر گوشه از مغز مرا بکاوید،
سلول هایم را اگر لازم شد،
بردارید و بگذارید به رشد
خود ادامه دهند تا به کمک
آنها پسرک لالی بتواند
با صدای دو رگه فریاد بزند
و دخترک ناشنوایی
زمزمه ی باران را روی
شیشه ی اتاقش بشنود.
آنچه را که از من باقی می ماند
بسوزانید و خاکسترم را
به دست باد بسپارید،
تا گلها بشکفند.
اگر قرار است چیزی از
وجود مرا دفن کنید بگذارید
خطاهایم، ضعفهایم و
تعصباتم نسبت به
هم نوعانم دفن شوند.
گناهانم را به شیطان
و روحم را به خدا بسپارید
و اگر گاهی
دوست داشتید یادم کنید.
عمل خیری انجام دهید
یا به کسی که نیازمند شماست
کلام محبت آمیزی بگویید.
اگر آنچه را که گفتم
برایم انجام دهید،
همیشه زنده خواهم ماند..
دیوانه ام می کند ..
فکر اینکه ..
زنده زنده ..
نیمی از من را ..
از من جدا کنند..
لطفا ..
تا زنده ام بـــــــــــمان
هیچ کس نمیداند حتی تو...
هیچ کس نمیداند که من
با تمام درختان کوچه رفیقم
و شاپرک های این باغ کوچک و مصنوعی که پشت خانه امان ساخته اند
صمیمی ترین دوستان منند
هیچ کس نمیداند که من باگیاه معاشقه می کنم
با آسمان حرف می ز نم
و سر مردم با خدا دعوایم می شود
من برای او آواز می خوانم
و هرگاه که دلم از کسی می گیرد به خودم نزدیک تر می شوم
و برای دختر کوچک همسایه امان که تازه گی ها فکر می کند عاشق شده
شعر می گویم
من هر روز
با تمام خستگی های ناشی از نامهربانی این روزهای مردم
برای یاد گرفتن چند جمله ی ناب بی تکلف از رفته گر شاعر کوچه امان
وقت می گذارم
و برای اینکه دوستت دارم را از یاد نبرم به همه ی عابران کوچه سلام می دهم
و تمام دختران معصوم شهر را به یک نگاه پدرانه دعوت می کنم
هیچ کس این ها را نمیداند
حتی تو
که هیچ گاه فرصتی نداشتی برای دوست داشتن من
به تو سلام می کنم ...
به تو سلام می کنم کنار تو می نشینم
و در خلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود
اگر فریاد مرغ و سایهی علفم
در خلوت تو این حقیقت را باز می یابم
خسته، خسته، از راهکوره های تردید می آیم
چون آینه یی از تو لبریزم
هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد
نه ساقهی بازوهایت
نه چشمه های تنت
بی تو خاموشم ، شهری در شبم
تو طلوع می کنی
من گرمایت را از دور می چشم
و شهر من بیدار می شود
با غلغله ها، تردیدها، تلاشها
و غلغله های مردد تلاشهایش
دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد
دور از تو من شهری در شبم
ای آفتاب
و غروبت مرا می سوزاند
من به دنبال سحری سرگردان می گردم
تو سخن نمی گویی
من نمی شنوم
تو سکوت می کنی
من فریاد می زنم
با منی، با خود نیستم
و بی تو خود را نمی یابم
دیگر هیچ چیز نمی خواهد
نمی تواند تسکینم بدهد
اگر فریاد مرغ و سایهی علفم
این حقیقت را در خلوت تو باز یافته ام
حقیقت بزرگ است
و من کوچکم
با تو بیگانه ام
فریاد مرغ را بشنو
سایهی علف را با سایه ات بیامیز
مرا با خودت آشنا کن
بیگانهی من
مرا با خودت یکی کن
[:S037:]
ای در سر زلف تو پریشانیها
واندر لب لعلت شکر افشانیها
گفتی ز فراق ما پشیمان گشتی
ای جان چه پشیمان که پشیمانیها
♦ ♦ ♦
بخاطر سنگفرشی که مرا به تو می رساند .....
نه بخاطر آفتاب
نه بخاطر حماسه
بخاطر سایهی بام کوچکش
بخاطر ترانهای کوچکتر از دستهای تو
نه بخاطر جنگلها
نه بخاطر دریا
بخاطر یک برگ
بخاطر یک قطره
روشنتر از چشمهای تو
نه بخاطر دیوارها
بخاطر یک چپر
نه بخاطر همه انسانها
بخاطر نوزادِ دشمنش شاید
نه بخاطر دنیا
بخاطر خانهی تو
بخاطر یقینِ کوچکت
که انسان، دنیایی ست
بخاطر آرزوی یک لحظهی من که پیشِ تو باشم
بخاطر دستهای کوچکت در دستهای بزرگِ من
و لبهای بزرگ من بر گونههای بیگناه تو
بخاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله میکنی
بخاطر شبنمی بر برگ
هنگامی که تو خفته ای
بخاطر یک لبخند
هنگامی که مرا در کنار ِ خود ببینی
بخاطر یک سرود،
بخاطر یک قصه در سردترینِ شبها،
تاریکترینِ شبها .
بخاطر عروسکهای تو ،
نه بخاطر انسانهای بزرگ .
بخاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند
نه بخاطر شاهراههای دوردست
بخاطر ناودان، هنگامی که میبارد
بخاطر کندوها و زنبورهای کوچک
بخاطر جارِ بلند ابر در آسمانِ بزرگ آرام
بخاطر تو
بخاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند
به یاد آر
اسمم را می گویم،
از سهیل سخن میگویم
بگذارید بیمرگ نفسی آسوده کشم !
سکوت نیست، غریوگونه بخوانش
غریو را تصور کن....
« شگفتا که من چند بار زنده شدم ♦ بیگمان از برکت دم عیسیام بوده است »
مسیحا در درون توست، در درون خود من
دمهایم، دمهایت
همه معجزهای از زندهکردن
همه از زنده بودن !
زندگی گناه بزرگیست که همه به آن آلوده شدهایم، پس شادمان در آتش این گناه بسوز..
تکرار و تکرار و تکرار...
آه ای یقین یافته بازت نمینهم...
( سهیل نا امید نیست، بیامیدکم )
چون میرود هست، هست برای اینکه برود..
به خود نگاهکن، واقعاً نمیبینی که شبیه مرداب شدهای ؟!
بگذار بیاندیشهی مرگت نفسی آسوده کشم !
و من می بینمش . استاده آنسوتر .
بغل بگشوده . منرا سوی خود می خواند .
اما ،
وای از این بغضی که در سینست .
نگاهم می کند . اما ،
نمی خواند مرا دیگر .
و من هم در سکوتی سرد میمانم .
برایش پاسخی؟ هرگز .
غروری کور فرمان میدهد خاموش .
که این هم حکم تقدیر است .
و اینک یک سلام و کاشکی دستان پر مهری .
که بفشارد دو دست خالی منرا .
و دستانم که انگشتان تنهای مرا در خویش می کاود .
نگاهش می دود تا پشت چشمانم .
دو پلک بسته ام در میزند . اما ،
نباید چشم بگشایم .
که می ترسم، بلرزد قلب من ،
فرمان دهد آغوش بگشایم .
دوباره باز می خواند ، مرا این قلب مجنونم .
و می خواهد که پیوندی زنم من ،
این طناب الفت دیرینه را اکنون .
درون سینه ام غوغاست .
دلم می خواهد آغوش محبت را ،
به رویش باز بگشایم .
ببخشم تا رها گردم من از دردی ،
که هر لحظه مرا رنجور می سازد .
دلم پر می کشد تا او .
دوباره حس تاریکی مرا فریاد می آرد .
( ولی نه ،
او دلت را سخت آزردست . )
چه باید کرد ؟
خدا می بخشد اما من نمی بخشم ؟؟
با چه کس این را توانم گفت ؟
دلم میخواست تا او را بخوانم ،
و بگویم دوستش دارم .
بگویم من دعا کردم ،
بیاید بار دیگر زیر بارانهای وحشی ،
به شام چشم من هنگامه ای سازد .
و من در زیر افسون تمام بارشش ،
یکریز گویم : دوستت دارم، ترا ای بهترین بهترین من .
تا ببخشد او ، ببخشم من .
شروع دیگری باشیم .
ولی اکنون که او اینجاست ،
نمی خواند مرا .
اینک کلام مهربانی بر زبان من نمی آید .
دلم می خواهد او باور کند دیگر برایم نیست ،
اما هست ...
و می ترسم که ازچشمانم او اینرا بفهمد .
چشم می بندم .
نگاهش باز می کوبد، به پشت پلک های بسته ام .
اما نباید چشم بگشایم .
دلم می خواهد او باور کند ، بغض مرا دیگر .
و او باید بفهمد خاطرم را سخت آزردست .
و نور روشنی در من به نجوا باز می گوید :
( ولی آخر تو هم ای خوب بد کردی .
و او را هم تو آزردی . )
نمی دانم ولی حالا که من بخشیده ام .
باید بفهمد او ، که او را سخت می خواهم .
و من این هدیه را آسان نخواهم داد .
به کام لحظه هایم طعم باران اوج می گیرد .
و می سازد همین اوقات زیبا را .
همین ای کاش های بی تمنا را .
و ای کاش و هزاران آه در پی .
اگر یک بار دیگر او بخواند این من خاموش ،
و آغوش محبت را به رویم باز بگشاید .
سلامی ، دست و لبخندی.
خدا داند همان دم در کنارش من رها می گردم از بودن .
برای آخرین تصویر چشمانش نگاهش را .
فقط یک لحظه ی او را و دیگر هیچ .
........
آه از این بازی نا زیبای بی فرجام ،
میان بودن و نابودن یک فرصت دیگر .
در آن هنگامه من باشم و یا نه ،
مسئله این است..... .
" داستان ابدیت و بانوی خیال "
حلول تنهایی نفسم را تنگ کرده است
و نهایت انزوا دارد تمامیت مرا میبلعد
بگذار این احساس تلخ گناه را
در همین ایستگاه جوانیمان
میان هم همههای بیسبب مردم
جا بگذاریم
من با عطر آویشن موهایت عروج خواهم کرد
تا اوج سرکش پیچیدگیهای تن زنانهات
حوالی لبهای پر شده از هیجان بوسه
و خط سیاه اغواگر زیر چشمانت را تا ته خواهم رفت
که میدانم
به جایی در کنار بهشت میرساندم
دیگر اصراری به زندگی ندارم
بگذار در پناه پلکهای خیس تو
برای خود
ابدیتی بسازم بانو..
♦ یکی مثل پیامبر ♦
یکی باید باشد
که تمام خوابهای ما را دیده باشد
و همهی ما را دور خود جمع کند در دست افشانی
باران و بوسه و واژههای خیس
یکی که ملودی لبها را از بر است
و نگاه را میفهمد
و به تکرار جنونآمیز نام من عادت دارد
یکی که بهار از دستان مهربانش آغاز میشود
و اردیبهشت
ماحصل هم خوابگیاش با احساس من است
یکی که شاعرترین پیامبر است
و مادر همهی رؤیاهای نا تمام من..
" رازقی "
آن روزها
زهره عود مینواخت
من بربط میزدم
خدا شعر میگفت
و ماه میرقصید
و تمام شبها
رازقیها بوی عطر تو را میان مردمان قسمت میکردند
دیگر هیچکس حتی نام مرا به خاطر نمیآورد
میخواهم سر یک فرصت که هیچگاه دست نمیدهد
حواس دردهایم که پرت شد
قراری بگذارم با روحم
جای همیشگی
پشت درخت گیلاسی که هیچ وقت نکاشتیمش
دنیا خالیست از قرارهای دزدکی
و من شاعرترین مرد این حوالی کم پیدا
دارم ذره ذره
عشق را از یاد میبرم !
" کلاغی با چادر سیاه "
کلاغی که روی کابل برق روبروی پنجرهام مینشست
و برای تنهایی من قاصدک میفرستاد
و چشمانش پر بود از خاطرهی درخت
و هیچگاه از کشیدن پردهی میان من و کوچه و انتظار همیشهی او
خسته نمیشد
و سیاه میپوشید برای سالهایی که من دیگر نباشم
روزهای زیادیست که پیدایش نیست
شاید او هم خسته شد از باور ابلهانهی معجزهی باران
یکی میگفت وقتی همه خواب بودیم
صدای شلیک تفنگی شنیده است که از حلقوم یک شاعر بیکتاب
بیرون میآمده
آری
من و کلاغ خیلی وقت است مردهایم
کسی باورمان نمیکند.
" احساس واژههای من "
پای احساس واژههایم بسته است
درست مثل نگاه لبهای خاموش تو
که همیشه کتابها حرف برای گفتن داشت
و کسی نمیشنیدش
میدانم عرصهی کوچکیست قلم برای خلق ناگفتههای من و تو
و من چون ماهی در عمق کوچک یک تنگ
که در دستان کوچک یک کودک میلرزد
جولان میدهم بیسبب
در حجم ندانستههایم
دریا تنها در ذهن ماست
و هیچچیز حقیقت ندارد
تو نیز نگران نباش دختر شبهای خیال و طراوت
اینجا زمستان عریانی ِکلمهها همیشه دیر میشود
و در نوشتههای تلخ من جز غوغای بیخاصیت چند رنگ
چیزی برای دیدن نیست..
♥ــم را میگویم ....
گاهی وقتها
باران
تشنهترین اتفاقیست که در حال رخدادنست وقتی
خاطرهی دیدارهای خیس
هوشیاری زمین را دیوانه میکنند
اینجا
آنقدر حوصلهها خستهاند که همه
در آغوش دشمنانشان به خواب میروند
اینجا
ثانیهها می ایستند تا برخورد نگاه جاری شود
و هیچچیز
زیر پلکهای شب مخفی نمیماند
و همه انگار محکوماند به آغوش کسی که جادو میکند با چشمانش
و خشدارترین صدای مردانه
آرامش بخشترین سرودها را در زنانگی خاک فریاد میزنند
اینجا جای عجیبیست
آری قلبم را میگویم بانو..
سلام پگاه عزیز
امیدوارم روزهای خوبی رو پشت سر گذاشته باشی
با دو پست به روزم
در پناه خدا
♦ شروع شدی از همین َخم ِهر حوالی .
کشیده شد
از سر هر انگشت
و
انگشتِهر
تا هر جیغِ هر مفصل
به آفتی عادت زده تا هر زمین، مسری ام.
دیر از گوش های غلیظم چکید. کمای من به مرگ گرمی رفته است......
ایــن انگشـــت ها...
ایـــن!
از نـــیــــمـــــه باز ام می کند
درد همیشهء نرمــی زیر سالنامه گی تهوع گاه
دوره ء ناگذرای تاریخ،
فریز تکرار.
ضربدری نارس
همین علامت...
همین!
خون - ناف ای پای پیشانی شبهای بریده
نپیچیده درد به درد ، جز خفگی ناله ها
این مرگ ام هم...
این!
می گذرد.
دو شاد و شیده به کناری از هم
کتف ـت نـــق ام می زنـــد !
♦ و لبخندی سرد...